نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

شیرین زبونیهای 3 سالگیت

دل مادرانه‌ام که نمی‌گذارد دعا کنم کاش تو دیرتر بزرگ شوی! دعا می‌کنم: کاش من زودتر شوم! کاش بجنبم! کاش لحظه لحظه‌‌ی بودنت را نفس بکشم و قاب بگیرم در خانه‌ی دلم...   این روزها که تو با زبان شيرينت شيرين زباني ميكني و دلبري.هوش از سر ما ميبري .گاهي متعجب ميشم كه اين جملاتو كجا ياد گرفتي؟؟؟و گاهي فكر ميكنم شايد به دليل عصر تكنولوژيه ..كودكي خودم كه  كه يادم مياد دختركي خجالتي و كم حرف بودم كه هميشه دنياي كودكيم عروسكام بودن و خودم.ولي از اين بابت خوشحالم كه پسري دارم كه مدام می‌پرسی و اسم همه چيز را یاد می‌گیری، پسركي كه با گفته هاش  لبخند رو لباي همه جاري ميكنه..من مانده‌ام ب...
26 شهريور 1393

love

I Love   my eyes ,   when you look into them. I Love my name , when you say it . I Love my heart , when you love it. I Love my life , when you are in it. نیکانم کوچولوی مهربون من عاشقتم ، تو شدی تمام دار و ندار و زندگیم ، تو شدی همدم تمام روز و شبام ، ت...
23 شهريور 1393

عاشقتم نیکان نیک سرشت

عاشقتم نیکان نیک سرشت ، عاشق دلبری های منحصر بفردتم! عاشقتم حتی وقتی که عصبانیم میکنی عاشقتم وقتی بهم میخندی عاشقتم وقتی باهام بازی میکنی عاشقتم وقتی برات مهمه که من هم میوه دارم تا بخورم یا نه عاشقتم وقتی ژست میگیری تا ازت عکس بندازم عاشقتم وقتی کمکم خونه تمیز میکنی عاشقتم وقتی میبینم اینقدر بزرگ شدی و من بعضی وقتا یادم میره باهات مثل مردها رفتار کنم عاشقتم وقتی ميخواي همه كاري رو خودت انجام بدي،از كولر روشن كردن گرفته تا سوييچ گرفتن و روشن كرن ماشين... عاشقتم وقتی با هم میریم بیرون و تو ماشین اذیتم میکنی  و ميخواي رو پاي ماماني بشيني و چند بار مامان جريمه شده. عاشقتم وقتی گرسنه ات میشه و پلو میخوای ...
3 مرداد 1393

safari

من و ماماني و بابايي براي اولين بار رفتيم سافاري...كوير نوردي جاي همگي خالي بسيار بهمون خوش گذشت من حسابي ريگ بازي كردم و سوار بر ماشينهاي جيپ بلند  شديم و كلي هيجان را تجربه كرديم (92/12/02) .   اينم از عكسهاش:                           ...
7 اسفند 1392

پر مشغله

سلامي گرم تو اين هواي سرد زمستوني به نيكان پسر صبورم و تمامي دوستهاي خوبم كه تو اين مدتي كه نبودم با پيامهاي محبت آميزشون دلمون رو گرم ميگردند. تا حالا شده هم همسر باشی هم مادر یه پسر بچه تقریبا 3 ساله هم کارمند اونم از نوع شيفتي و هم دانشجو که تو فصل امتحاناتشه و هم خانم خانه ................. بالاخره امتحاناتم با تمام سختيهاش گذشت .تو فصل امتحاناتم بجز خودم همه به خصوص نيكان جان و باباحميد مهربون و مامان عزت خيلي اذيت شدند .چون هر روز بابا حميد نيكان رو از صبح ميبرد خونه مامان عزت و بعد از ظهرها هم ميبردش بيرون تا محيطي مناسب براي درس خوندن من مهيا كنه.واقعا جا داره از همكاري همسر مهربونم و صبوري پسر فهميده ام اينجا تشكر كن...
22 بهمن 1392