نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

حرفهای به گلو نشسته ام ....

    حرفهای به گلو نشسته ام .... سلام ... به قداست همین پایانی ، روزهای این گذشته ... به نیکی همین ایام به زودی رسیده ... حال این روزهایم عجیب بغض آلود است ... سخت است سخت تر از آنچه شنیده بودم و می اندیشیدم ... حالی عجیب که در پس بزرگ شدن بی نظیرت .... تکامل قابل پرستشت روانه هر لحظه من شده ...   به بغض من / به ترسم از نوشتن این روز / به وابستگی ام / به عاشقی ام ..... هرچه ایام نزدیکتر میشود به بوی خوش بهار ، به نو ، به تازگی ... به دو سالگی تو ، بی نظیرم ... نیکانم به از شیر گرفتن تو به همین زودی / با همین بغضی که از چند ماه پیش ، وقتی حرفش ...
18 اسفند 1391

22 ماهگی آقای کوچک

بیست و دو ماهگی آقای کوچک مبارک   ! امروز ، 22 ماهه شدی . چیزی نمانده تا تولد دو سالگی ات . چیزی نمانده تا بهار آمدنت ... بهار که جای خود ، تو همین زمستان را هم ، بهار کرده ای . همین که باشی ، بهار هم هست . دیگر چه رسد به اینکه حرف بزنی ، راه بروی ، بخواهی ، بدوی ! اصــــــــلا" بهار ، یعنی تو ...  مبارک باشه 22 ماهه شدنت , زیبای من . دوستت دارم ، قــدر مهربانیِ خدا ... نمیدونم تا کی هیجدهم هر ماه ، دلم بلرزه و شیرینی همون روز تولدت رو داشته باشه !   شاید سالهای دور آینده ، فقط ماه اردیبهشت ، روز هجدهم این احساس رو پیدا کنم و خاطره هام نو بشه !   ولی هنوز وا...
18 اسفند 1391

نیکان نمکدون....

سلام به عزيزتر از هرچه هست امروز اومدم تا با عميقترين احساساتم 21ماهگيت رو داغ داغ تبريك بگم. تو 21 ماهه شدي و من هزار بار بيشتر از هميشه عاشق تر.احساس ميكنم دنيا خيلي زيباتر از قبله .لطيف تر از حرير و شيرين تر از عسل.لحظه  لحظه ها بوي تن تورو داره و حسي كه از درك ژرفاي اون هر كسي ناتوانه.معناي مادر بودن رو با تك تك سلولام ميفههم و عاشق عشقم.ميدوني كه مامان نميتونه بيشتر از اين بيان كنه حالشو.چون نميشه .چون نميتونه.چون خيلي وسيعه ، عظيمه. خواستني ترينم  روزهاي شادي برات ميخوام .روزهاي پر از سرمستي و شور.پر از خنده و شوق كودكانه. كه با همه اينا منم جون ميگرم و پر و بال تازه براي پرواز به دن...
7 اسفند 1391

معرفی کوچکترین سر آشپز دنیا...

یه آشپز کوچولو توی خونه ی ماست که هر روز و هر لحظه در حال آشپزی کردنه... شاید درآینده قراره بزرگترین رستوران های زنجیره ای ایران رو به اسم خودش بزنه یا شاید بتونه یه کارخونه ی تولید غذای آماده وعالی رو افتتاح کنه! ویا شاید قراره به عنوان کوچکترین سرآشپز دنیا معروف بشه!! البته اگه همین جوری پیش بره.... خلاصه اینکه نیکان ما همیشه یه دونه ملاقه توی دستشه...همیشه ی همیشه... ملاقه شده همدمش...بجای بازی کردن با اسباب بازیهاش اگه یه مایتابه پر از آب و یک ملاقه بدیم دستش ساعتها سرگرمه.. ... وقتی میخوام آشپزی کنم میاد کنارم و جیغ میزنه که من رو بغل کن بعدشم اشاره به ملاغه که بده به دستم تا مراحل همزدن را اج...
10 بهمن 1391

اولین آرایشگاه

Barber & Beauty گل نازم از وقتی که خودم یکبار کچلت کردم دیگه به آرایشگاه نرفتیم تا اینکه دیگه انقدر موهای نازت نامرتب شده بود که تصمیم گرفتیم بریم آرایشگاه.تا الانم که نبرده بودیمت دلیلش این بود که شما از غریبه ها خیلی میترسی چه برسه که بخوان بهت دست بزنند.بالاخره دلمون و زدیم به دریا و با بابا حمید در تاریخ 91/10/17 به اولین آرایشگاه زندگیت پا گذاشتی. به یک آرایشگاه تخصصی کودک رفتیم اولش از دیدن محیطی که پر از توپ و ماشینه ذوق کردی و شروع به ماشین سواری و توپ بازی کردی.ولی وقتی آقای آرایشگر خواست قیچی به موهات بزنه کولی بازی در اوردی که نگو نپرس.حتی من و بابایی که محکم گرفته بودیمت بازم حریفت نمیشدیم. خلاصه با چه جبری موهاتو ک...
19 دی 1391

شب یلدا در کنار نیکان

فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ فصل مشق و مشق عشق و عشق انار فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان فصل یلدا و چله .     یلدای امسال یعنی سال 91 یه رنگ و بوی خاصی داشت در کنار عزیزانم بخصوص نیکان جون که حالا جلوی چشمهام ورجه وورجه میکنه و انارهای دونه دونه رو با دستهای ظریفش برمیداره و میخوره حسابی من رو سر زنده میکنه.یلدای امسال برام پر بارتر و لذت بخش تر بود. ومن مطمئنا این را مدیون تنها پسرم و همسرم و خانواده ام هستم. پریسا و پارسا و نیکان در شب یلدا کنار هم   ...
1 دی 1391

یک ظهر دل انگیز

  سلام   یکی از روزهایی که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دلم هوای حیاط بزرگ مامان جون رو کرده بود شروع به بهانه گیریهای الکی کردم. هی جیغ میزدم و مدام در رو نشون مامانم میدادم .تا اینکه بالاخره مامانم از دست من کلافه شد و شال و کلاه کرد و من را  پیش مامان جون برد.وااااااای پسر خاله ام هم آنجا بود. جاتون خالی رفتیم رو حیاط و حسابی با پارسا توپ بازی کردیم. آخه من عاشق توپم.از میون اسباب بازیهام فقط توپهام و دوچرخه ام رو دوست دارم. بعدشم هم پارسا من را داخل سبد کرد و هلم میداد .به به  چقدر هیجان انگیز بود.به محضی که می ایستاد دوباره ازش میخواستم هلم بده. البته در اینجا باید از زحمات ...
1 آبان 1391