دعواهاي كودكانه
ديروز به خانه خاله معصومه رفتيم كه نيكان جديدا به جاي اينكه به خالش بگه خاله ميگه مشوووم.
البته اين تبديل به عادت شده كه همه رو به اسم صدا ميكنه حتي من رو كه مامانشم به جاي مامان ميم
و باباش هم ابيد.به هر حال...
جاتون حسابي خالي كه رفتار كوچولوهاحسابي ما رو كلافه كرد.آخه اين دو عروسك كوچولو يعني نيكان
و پريسا هر موقع همديگر رو ميبينند با هم دعوا ميكنند.
كافيه يكدومشون يه چيز بي ارزشي رو برداره ، اون چيز بي ارزش پيش چشم ديگري چنان مهم ميشود
كه بيا و ببين چه دعوايي سرش ميشه.
گرم صحبت شدن بوديم كه صداي جيغ پريسا بلند شد؛واهمه وار به طرف صدا دويديم كه اين صحنه ها رو
ديديم ،يك مگس كش بي ارزش توجه هر دوشون رو جلب كرده بود:
نيكان :بده ، ببينم اين دست تو چيكار ميكنه...
پريسا:نمييييدم ، دستت رو ول كن...
نيكان :مگه با تو نيستم بددددده...
نيكان :اينجوري نمشه ،مثل اينكه بايد به زور متوسل بشم....
پريسا:مااااااااااااااااااماااااااااااااااان....
نيكان:بالاخره اومد دست خودم......
پريسا:قهر قهر تا روز قيامت......
وبعد از چند دقيقه قيامت تمام شد و كوچولوها انگار نه انگار با هم دعوا كرده بودند ، سوار بر ماشين به سوي گردش ....