خلوت مادر پسری
یک عادت خوبی که نیکان داره اینه که سحر خیزه,همیشه بابایی را موقع رفتن سر کار بدرقه میکنه البته با گریه آخه میخواد پشت سر باباییش بره.بالاخره بعد از رفتن بابایی ,من و نیکان جون تنها شدیم .صبحانه نیکان را دادم و نیکان هم رفت تا با دو چر خه اش بازی کنه .منم نشستم تا سریال مورد علاقه ام را ببینم.
ساعت 10 صبح:
نیکان: آبه, آبه.بیشتر وقتها , زمانی که نیکان میخواد من رو از جایی بلند کنه بهانه آب را میگیره. بهش آب دادم , بدون اینکه حتی یک قطره آب بخوره تمامش را ریخت زمین.
ساعت 10:15:
نیکان تو دستش کنترل تلویزیون بود هی کنترل را میداد دستم و با گلایه میگفت :ههوون و بعد به سمت اتاق خواب میرفت.
بهش توجه نکردم و دنبالش نرفتم.
ساعت 10:30:
نیکان گریه کنان به سمتم آمد و دوباره کنترل را داد به دستم .یکدفعه متوجه منظورش شدم.
الهی بمیرم نی نی کوچولوی من خوابش گرفته بود و با زبان بی زبانی میخواست بهم بگه تیوی را خاموش کنم و پشت سرش برم و تو رختخواب نازش بهش شیر بدم تا بخوابه.
فدای خواب قشنگش که 3 ساعت هم طول کشید.