حرفهای به گلو نشسته ام ....
سلام ...
به قداست همین پایانی ، روزهای این گذشته ...
به نیکی همین ایام به زودی رسیده ...
حال این روزهایم عجیب بغض آلود است ... سخت است سخت تر از آنچه
شنیده بودم و می اندیشیدم ...
حالی عجیب که در پس بزرگ شدن بی نظیرت .... تکامل قابل پرستشت روانه
هر لحظه من شده ...
به بغض من / به ترسم از نوشتن این روز / به وابستگی ام / به عاشقی ام .....
هرچه ایام نزدیکتر میشود به بوی خوش بهار ، به نو ، به تازگی ...
به دو سالگی تو ، بی نظیرم ...نیکانم
به از شیر گرفتن تو به همین زودی / با همین بغضی که از چند ماه پیش ، وقتی حرفش افتاد /
در گلویم نشست ...
به اینکه تو بزرگ شدی جان مادر / مردتر شدی / آقاتر / بی نظیر تر ...
به اینکه دیگر باید شیره جانم را ببندم / خاطره اش کنم در بقچه ای بپیچمش / بگذارمش
جایی که فقط خاطر یادم بماند ..
و من در خوشترین خوابهای خوش تعبیر هم که باشم در آغوشت میگیرم سخت / سفت / و میبویمت /
آنچنان که نفسم تمام / کمال / بوی خوش بی مثالت میشود /
در همان تاریکی / صورتم را پیدا میکنی و با دست بی نیازت / مرا / مادرت را / نوازش میکنی ...
و باز تمام روزهایی که ناز میکنی / خودت را در آغوشم میاندازی و شیر میخواهی و
من از شیره جانم / روحم به تو هدیه میدهم ...
و چشمانت را مینگرم و آنچه نیک دعا در یاد دارم روانه اکنون و آینده ات میکنم..
اکنون دیگر وقتش رسیده است.....
صبح جمعه بعد از غسل جمعه درست در اولین روز 22 ماهگیت یعنی در تاریخ 91/12/18
درست در 1سال و 10 ماهگیت عزمم را جزم کردم تا تو را از شیر بگیرم.پزشکت توصیه کرده
بود که از روشهای چسب یا وسایلی که برای ترساندن کودک میشه استفاده نکنم. من هم
از چند قطره بنام تریمیپرامین استفاده کردم تا بلکه وقتی که میخوری تلخیش بره زیر زبونت
و دیگه دل بکنی.خیلی برام جالبه ..همیشه به هوش و ذکاوتت پی برده بودم ولی امروز
دیگه مطمین شدم.شما گول نخوردید اصلا نخواستی شیرینی خاطره شیرخوردنهات جاشون
رو به تلخی بده .آره پسر گلم همون دفعه اول که دیدی مامان داره می میشو تلخ میکنه
دیگه اصلا حاضر نشدی به می می لب بزنی.آره عزیزیم به همین سادگی کابوس شبانه
های من تموم شد فکر میکردم خیلی بدقلقی کنی و شیرک شیر شدی و به راحتی دست
نکشی ولی خوشبختانه هوش سرشارت امروز به کمکم آمد .وشما از این مرحله از زندگیت
سربلند بیرون آمدی..
ولی جان مادر تکلیف اینهمه بی تابی من چه میشود ؟کابوس این تمام مدتم وقتش رسیده است...
تکلیف اینهمه اشک که باران باران از چشمان من میچکد که بلاتکلیف است چیست؟
اینهمه وابستگی / دلبستگی
که نیمی از شوق و نیمی از دلتنگیست ...
بهانه اش هست برایت جان مادر / مخصوصا هنگام خواب ... من میفهممت ...
وای که شبها وقتی جدال تو را با دستانم با بالشت زیر سرت ، با نگاهت میبینم آب میشوم
که من هنوز اینهمه مملو از شیره جانم ولی وقتش تمام شده و دیگر نباید مزه اش کنی ...
این اشکهای نم نم که در گوشه اتاق و حمام و آشپزخانه قورت میدهم میرود در گلویم بست
مینشیند خبر از این دارد که من نفسم به نفست چنان گره خورده که از تصور خارج است ...
و کنار میایم با دلتنگی شبهای بی شیر دادنم به تو ...
و عاشقترت میشوم و بیشتر میبویمت / میبوسمت ...
و تو ای نامدار پر مهرم / پسر روزهای خالص عاشقا نه ام ..نیکانم .. باز هم