نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

یک ظهر دل انگیز

1391/8/1 13:35
نویسنده : مامان مریم
424 بازدید
اشتراک گذاری
 سلام  

یکی از روزهایی که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دلم هوای حیاط بزرگ مامان جون رو کرده بود شروع به

بهانه گیریهای الکی کردم. هی جیغ میزدم و مدام در رو نشون مامانم میدادم .تا اینکه بالاخره مامانم

از دست من کلافه شد و شال و کلاه کرد و من را  پیش مامان جون برد.وااااااای پسر خاله ام هم آنجا بود.

جاتون خالی رفتیم رو حیاط و حسابی با پارسا توپ بازی کردیم. آخه من عاشق توپم.از میون اسباب بازیهام

فقط توپهام و دوچرخه ام رو دوست دارم.

بعدشم هم پارسا من را داخل سبد کرد و هلم میداد .به به  چقدر هیجان انگیز بود.به محضی

که می ایستاد دوباره ازش میخواستم هلم بده. البته در اینجا باید از زحمات مامان جون نازنینم تشکر کنم که

پا به پای ما میدوید و مواظب ما بود.کلی با هم بازی کردیم و در آخر از فرط خستگی در آغوش مامانیم خوابم برد.

این بود ماجرای خاطره انگیز یک ظهر دل انگیز همراه با پسر خاله ام پارسا.

راوی:آقا نیکان.

   www.smilehaa.org  تا خاطره بعدی خدانگهدار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمدرهام جون
2 دی 91 3:29
به نینی وبلاگ خوش اومدی مرد نیک روزگار