نیکاننیکان، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

29 ماهگی و پروسه پوشک گیری

سلام به پسر گلم و دوستهای  خوبم     یک گام بزرگ به سوی مرد شدن... بالاخره با ورود به 29 ماهگی یعنی درست در سن 2 سال و 5 ماهگی تونستم نیکان رو از پوشک بگیرم .آفرین پسرم همانطور که برای از شیر گرفتنت اذیتم نکردی و یک روزه خودتو با شرایط وفق دادی برای پوشک گرفتنت هم اذیت نکردی شاید بخاطر این بود که کاملا دیگه عقلت میرسید .آفرین به گل پسرم که حتی 1 بار هم جایی را کثیف نکرد.هر موقع جیشت میگیره میدویی و بهم میگی ایش دارم بعدشم میبرمت و خودتم خودت رو میشوری.آفرین به پسر تر و تمیزم.   جونم براتون بگه که خیلی درگیر درسهای دانشگاهمم واقعا درسها خیلی سنگینه .برای من که هم سر کار میرم هم باید اینهمه ک...
19 مهر 1392

28 ماهگي نيكان و تولد پارسا

واي كه چقدر امروز يعني 15 شهريور 1392 روز خوبي برام بود 2 تا واقعه مهم يكي اينكه امروز تولد پارسا بود كه البته روز تولدش 6 شهريور بود ولي با تاخير امروز گرفته َشد ديگر اينكه امروز جوابهاي كنكورم اومد و فهميدم قبول شدم واي كه تو پوست خود نميگنجيدم  حالا ديگه يكم كارم سخت ميشه آخه بعد از 8 سال دوباره درس و دانشگاه و استرس .ميدونم كه وقت كم ميارم شايد ديگه مثل گذشته نتونم آپ بشم ولي سعي خودم رو ميكنم .اميد دارم خدا بهم كمك كنه تا فوقم رو براحتي بگيرم.                         28   ماهگي...
16 شهريور 1392

يه مرد ناز..

  مرد کوچولوی مستقل من،   امروز ظهرم  مثل چند روز گذشته، دلت نخواست بخوابی. ظهرها اگه نخوابي چون اذيت ميكني بابايي كه از سركار مياد سوار ماشينت ميكنه و ميبرتت دردر و تو ماشين خواب ميري متاسفانه بعدي كه از شير گرفتمت ظهر و شب بابايي بيچاره بايد ببرتت تو ماشين بخوابونتت.خيلي اذيت ميشه ولي چاره اي نيست ولي امروز خيلي قبراق بودي اصلا خوابت نميامد دویدی و دویدی و یه عالمه بازی کردی و بعدشم بهونه پارك و سرسره رو گرفتي رفتي و حسابي بازي كردي. تو راه برگشت، با حرکت ماشین، ساعت 9 شب خوابیدی!!!   هنوز يك ساعت نگذشته که دلم بــــدجوری تنگت شد. میام کنارت. یه عالمه می‌بوسمت. نگات می‌کنم. بوت ...
1 شهريور 1392

و تو......

هزار بار فدایت میشوم ولی باز هم کم است برای تو بوسه بارانت میکنم ولی باز سیر نمیشوم از تو... سفره شام را پهن كرده بودم هنوز شروع نكرده بوديم كه صداي ريز كودكانه اي  آمد... ايكي واسه ميم ايكي واسه ابيد .. صدای  تو منو به خودم میاره.. برگشتم ديدم با اون دستهاي كوچولوت قاشقي برداشتي و يكي يكي تو بشقاب ميريزي. يك قاشق برنج براي مامان يك قاشق براي بابا.. آخه تو از سهم چه ميداني .. تو از قسمت چه ميداني.. چگونه به اين زودي تقسيم محبت را فرا گرفتي .. میخواهم بمانی و بمانی تنها برای خودم تا دعای مادرانه ام را بدرقه ی روزهای پیش رویت نمایم..   و توِ پسرکِ چشم و ابرو سیاه من.. من....
24 مرداد 1392

اسباب كشي

 زندگي آدم پر از تنوع و تغيير است الانم ما به اون مرحله تنوع رسيديم.  نميدونم چطور بايد از خونه اي دل بكنم كه پر از احساس و خاطره برام بوده  خاطره هايي كه باهاش لحظات خوشيمون رو بايكديگر ساختيم بايد از خونه اي بريم كه با عشق و اميد جهيزيه ام رو توش چيدم روزي رو يادم مياد كه  وسايلم رو با شوق باز ميكردم و با وسواس خاصي ميچيدمش ،روزي عروس كشونيم رو يادم مياد كه جلوي در خونه مادرم با اسپند به پيشوازم آمد و جلوي پاي عروس و دوماد گوسفند قربوني كردند.روزهاي قشنگي رو يادم مياد كه با همسرم توي اين خونه لحظات زيبايي داشتيم مهمانيها داده و رفته .قبل از بچه دار شدن چه خيالبافيها كه نكرديم من اداي ني ني رو در مي آوردم و با با حم...
18 مرداد 1392

عاشق حرف زدنتم

  عزیز ترینم نیکان جان.. الان که  2 سال و3  ماه از تولدت  ميگذره کلی برای خودت مرد شدی روز به روز شیرین و شیرین تر میشی و از حرف زدنت نگو که خیلی قشنگ و با ناز حرف میزنی تقریبا 2 ماهی است که هر کلمه ای که میشنوی تکرار میکنی خیلی هاشون رو درست بعضیهاشم به زبون خودت. يه كار خيلي قشنگي هم كه ميكني اينه كه آشناها رو كه ميبيني ميگي سلام خوبيي؟   بابایی یه جمله ای رو تو تلویزیون دیده که خیلی خوشش اومده این جمله رو بهت یاد داده اینقدر خواستنی میشی وقتی این جمله رو اینجوری ادا میکنی..... به یقین       نیکان      در نعمتند.     ...
4 مرداد 1392