نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

شب یلدا در کنار نیکان

فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ فصل مشق و مشق عشق و عشق انار فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان فصل یلدا و چله .     یلدای امسال یعنی سال 91 یه رنگ و بوی خاصی داشت در کنار عزیزانم بخصوص نیکان جون که حالا جلوی چشمهام ورجه وورجه میکنه و انارهای دونه دونه رو با دستهای ظریفش برمیداره و میخوره حسابی من رو سر زنده میکنه.یلدای امسال برام پر بارتر و لذت بخش تر بود. ومن مطمئنا این را مدیون تنها پسرم و همسرم و خانواده ام هستم. پریسا و پارسا و نیکان در شب یلدا کنار هم   ...
1 دی 1391

یک ظهر دل انگیز

  سلام   یکی از روزهایی که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دلم هوای حیاط بزرگ مامان جون رو کرده بود شروع به بهانه گیریهای الکی کردم. هی جیغ میزدم و مدام در رو نشون مامانم میدادم .تا اینکه بالاخره مامانم از دست من کلافه شد و شال و کلاه کرد و من را  پیش مامان جون برد.وااااااای پسر خاله ام هم آنجا بود. جاتون خالی رفتیم رو حیاط و حسابی با پارسا توپ بازی کردیم. آخه من عاشق توپم.از میون اسباب بازیهام فقط توپهام و دوچرخه ام رو دوست دارم. بعدشم هم پارسا من را داخل سبد کرد و هلم میداد .به به  چقدر هیجان انگیز بود.به محضی که می ایستاد دوباره ازش میخواستم هلم بده. البته در اینجا باید از زحمات ...
1 آبان 1391

وقتیکه از خونه خسته میشی

وقتی تو خونه حوصله ات سر میره و دوست داری بری بیرون میای پشت در می ایستی و می کوبی رو در که ببرمت دردر.ولی چون  حریف مامانی نمیشی که ببردت بیرون,به باز بودن در هم راضی میشی و همونجا تو راه پله ها با جا کفشی بازی میکنی ,شیطونی میکنی و تموم کفشها رو از جا کفشی میاری بیرون و پرت میکنی پایین پله ها .با اینکار ذوقی میکنی که نگو.البته اگه ازت غافل بشم از پله ها میری بالا که باید مواظبت باشم. گریان پشت در:   خندان در کوچه:     ...
20 مهر 1391

خلوت مادر پسری

  یک عادت خوبی که نیکان داره اینه که سحر خیزه,همیشه بابایی را موقع رفتن سر کار بدرقه میکنه البته با گریه آخه میخواد پشت سر باباییش بره.بالاخره بعد از رفتن بابایی ,من و نیکان جون تنها شدیم .صبحانه نیکان را دادم و نیکان هم رفت تا با دو چر خه اش بازی کنه .منم نشستم تا سریال مورد علاقه ام را ببینم. ساعت 10 صبح : نیکان: آبه, آبه.بیشتر وقتها , زمانی که نیکان میخواد من رو از جایی بلند کنه بهانه آب را میگیره. بهش آب دادم , بدون اینکه حتی یک قطره آب بخوره تمامش را ریخت زمین. ساعت 10:15 : نیکان تو دستش کنترل تلویزیون بود  هی کنترل را میداد دستم و با گلایه میگفت : ههوون و بعد به سمت اتاق خواب میرفت. بهش توجه  نکردم و دنبال...
7 مهر 1391

دعا میکنم...

عزیزم پیشاپیش روز جهانی کودک رو بهت تبریک میگویم. دعامیکنم زیر این سقف بلند  روی دامان زمین هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی دستی از غیب به دادت برسد وجه زیباست که آن دست خدا باشد و بس.   بخند, لبخند تو خلاصه خوبیهاست....................                      یک اتفاق زیبا که در ماه شهریورسال 91 افتاد این بود که نی نی خانم دایی الهام هم روز 24 شهریور ماه بدنیا آمد.قدمش خیر و پر برکت.در لینکهای بعدی عکس آریسا خانم که مامان جون اسمش رو گذاشته خانم طلا را میگذارم. ...
2 مهر 1391

16ماهه شدی آقا پسملی

  شیطنتهای کودکانه پ سر گلم جدیدا  شیطون شدی آنقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم. گرچه خودت سایه من شدی. هر جا برم، قدم به قدم میای. همیشه کنارمی. وابسته شدی و تنهایی رو نمیخوای حتی برای دیدن کارتون. بیشتر وقتها دستهای کوچولوت رو به سمتم دراز میکنی و با خواستنی کودکانه، آغوشم رو میخوای. و تشکرت برای من احساس گرمی صورت قشنگت روی گونه هام و دستهای مهربونی که دور گردنم حلقه میشه.   با اینکه زمان زیادی از اولین تلاشت برای راه رفتن نگذشته ولی پیشرفت خیلی خوبی داشتی و میتونی خیلی راحت قدم برداری. دیگه از روروک هم خوشت نمیاد. وقتی قدم برمیداری، دوست دارم به هر قدمت هزار بار بوسه بزن...
26 شهريور 1391

گذری بر گذشته ها

ســه چـــیز را در دوران کودکـــی جا گذاشته ام : شـــادمانی بی دلـیل ....... دوست داشتن بی دریـغ ...... کنجــکاوی بی انتهـــا ...... پسر عزیزم در کنار تو محبت و صفای خالص دوران کودکی را دوره میکنم و آنچه را که در  بزرگسالی از یاد برده بودم را به خاطر آوردم امیدوارم در هر سن و سالی که هستی قلب پاک دوران کودکی را در ضمیر خود نگاه داری. گلچینی از خاطرات کودکی مامان مریم و بابا حمید: سال 1361 (مامان مریم)   سال 1360(بابا حمید)     با با حمید نازنین در سن 3 سالگی   این هم عکس عمو ضیا است که مامان عزت میگن یکم شبیه کوچیکی...
2 شهريور 1391

تاتی نباتی

سلام          هورااااااااااااااا   دستامو بگیر و تاتی تاتی کن پسر طلا از سر و شونه ما بالا برو پایین بیا   تاتی تاتی کن و رو گلای قالی پا بذار پاهای کوچیکت و روی چشای ما بذار   ولی یادت باشه که روی دلا پا نذاری گلای دلنازک و زیر پاهات جا نذاری   تاتی تاتی کن فدای اون پاهای کوچولوت فدای خنده هات و اون صورت عین هلو ت   تاتی تاتی کن نباتم،عسلم،شیرین زبون قربون اون سر و پات قربون اوت قدمهات میدونی انتطار چیه؟   انتظار اینه که من هر روز و هر ساعت نگاهت میکردم و تو رویاهام میدیدم که داری راه میری با قد...
14 مرداد 1391