نیکاننیکان، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

اولین آرایشگاه

Barber & Beauty گل نازم از وقتی که خودم یکبار کچلت کردم دیگه به آرایشگاه نرفتیم تا اینکه دیگه انقدر موهای نازت نامرتب شده بود که تصمیم گرفتیم بریم آرایشگاه.تا الانم که نبرده بودیمت دلیلش این بود که شما از غریبه ها خیلی میترسی چه برسه که بخوان بهت دست بزنند.بالاخره دلمون و زدیم به دریا و با بابا حمید در تاریخ 91/10/17 به اولین آرایشگاه زندگیت پا گذاشتی. به یک آرایشگاه تخصصی کودک رفتیم اولش از دیدن محیطی که پر از توپ و ماشینه ذوق کردی و شروع به ماشین سواری و توپ بازی کردی.ولی وقتی آقای آرایشگر خواست قیچی به موهات بزنه کولی بازی در اوردی که نگو نپرس.حتی من و بابایی که محکم گرفته بودیمت بازم حریفت نمیشدیم. خلاصه با چه جبری موهاتو ک...
19 دی 1391

شب یلدا در کنار نیکان

فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ فصل مشق و مشق عشق و عشق انار فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان فصل یلدا و چله .     یلدای امسال یعنی سال 91 یه رنگ و بوی خاصی داشت در کنار عزیزانم بخصوص نیکان جون که حالا جلوی چشمهام ورجه وورجه میکنه و انارهای دونه دونه رو با دستهای ظریفش برمیداره و میخوره حسابی من رو سر زنده میکنه.یلدای امسال برام پر بارتر و لذت بخش تر بود. ومن مطمئنا این را مدیون تنها پسرم و همسرم و خانواده ام هستم. پریسا و پارسا و نیکان در شب یلدا کنار هم   ...
1 دی 1391

یک ظهر دل انگیز

  سلام   یکی از روزهایی که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دلم هوای حیاط بزرگ مامان جون رو کرده بود شروع به بهانه گیریهای الکی کردم. هی جیغ میزدم و مدام در رو نشون مامانم میدادم .تا اینکه بالاخره مامانم از دست من کلافه شد و شال و کلاه کرد و من را  پیش مامان جون برد.وااااااای پسر خاله ام هم آنجا بود. جاتون خالی رفتیم رو حیاط و حسابی با پارسا توپ بازی کردیم. آخه من عاشق توپم.از میون اسباب بازیهام فقط توپهام و دوچرخه ام رو دوست دارم. بعدشم هم پارسا من را داخل سبد کرد و هلم میداد .به به  چقدر هیجان انگیز بود.به محضی که می ایستاد دوباره ازش میخواستم هلم بده. البته در اینجا باید از زحمات ...
1 آبان 1391

وقتیکه از خونه خسته میشی

وقتی تو خونه حوصله ات سر میره و دوست داری بری بیرون میای پشت در می ایستی و می کوبی رو در که ببرمت دردر.ولی چون  حریف مامانی نمیشی که ببردت بیرون,به باز بودن در هم راضی میشی و همونجا تو راه پله ها با جا کفشی بازی میکنی ,شیطونی میکنی و تموم کفشها رو از جا کفشی میاری بیرون و پرت میکنی پایین پله ها .با اینکار ذوقی میکنی که نگو.البته اگه ازت غافل بشم از پله ها میری بالا که باید مواظبت باشم. گریان پشت در:   خندان در کوچه:     ...
20 مهر 1391

خلوت مادر پسری

  یک عادت خوبی که نیکان داره اینه که سحر خیزه,همیشه بابایی را موقع رفتن سر کار بدرقه میکنه البته با گریه آخه میخواد پشت سر باباییش بره.بالاخره بعد از رفتن بابایی ,من و نیکان جون تنها شدیم .صبحانه نیکان را دادم و نیکان هم رفت تا با دو چر خه اش بازی کنه .منم نشستم تا سریال مورد علاقه ام را ببینم. ساعت 10 صبح : نیکان: آبه, آبه.بیشتر وقتها , زمانی که نیکان میخواد من رو از جایی بلند کنه بهانه آب را میگیره. بهش آب دادم , بدون اینکه حتی یک قطره آب بخوره تمامش را ریخت زمین. ساعت 10:15 : نیکان تو دستش کنترل تلویزیون بود  هی کنترل را میداد دستم و با گلایه میگفت : ههوون و بعد به سمت اتاق خواب میرفت. بهش توجه  نکردم و دنبال...
7 مهر 1391